کد مطلب:274764 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:259

شباهت به حضرت یحیی
محمد بن علی بن محمد بن حاتم نوفلی معروف به كرمانی ما را خبر داد، گفت: ابوالعباس احمد بن عیسی و شا بغدادی ما را خبر داد، گفت: احمد بن طاهر قمی ما را خبر داد، گفت: محمد بن بحر بن سهل شیبانی ما را خبر داد، گفت: احمد بن مسرور از سعد بن عبدالله قمی را خبر داد كه [سعد بن عبدالله قمی] گفت: من به جمع آوری كتابهائی كه دارای پیچیدگیها و مطالب دقیق علمی بودند، علاقه داشتم، و به درك حقائق درست دانش حریص بودم، و نسبت به حفظ موارد اشتباه و نامفهوم آنها، آزمند. و بر آنچه از مشكلات و دشواری های علمی دست می یافتم، به آسانی آنها را به كسی نمی گفتم. و در عین حال نسبت به مذهب امامیه تعصب داشتم، (و در این زمینه) شخصی ناآرام بودم، و از امنیت و آسایش دوری جسته، به ستیز و جدال (علمی) روی می آوردم و دنبال كینه ورزی و بد گفتن و بد شنیدن بودم. به صدای بلند فرقه های مخالف امامیه را نكوهش می كردم، و معایب پیشوایان آنها را آشكار می نمودم، و آبروی پیشروان آنها را می بردم. تا این كه گرفتار یك شخصی شدم كه از همه ستیزه جوتر



[ صفحه 147]



و در خصومت و دشمنی پیگیرتر بود، و در بحث و مناظره زبردست تر، و در طرح سوال مبرزتر، و بر راه باطل پابرجاتر بود. (و سپس شرح بحث و مناظره خویش را با او بیان می كند تا آنجا كه گوید:) من طوماری تهیه كرده بودم كه در آن چهل و چند مسئله مشكل وجود داشت، كه افراد از پاسخ آن ناتوان بودند. من آن سوالات را نگاشته بودم تا آنها را از بهترین همشهریانم احمد بن اسحاق مصاحب مولایم ابی محمد امام یازدهم علیه السلام بپرسم. او به منظور شرفیابی حضور امام علیه السلام از شهر قم به سوی سر من رای - سامرا - رهسپار شده بود. من هم بدنبالش بدان دیار كوچ كردم، و در یكی از منازل (بین راه) به او رسیدم. چون با هم دست دادیم، گفت: رسیدنت به من خیر است؟ گفتم: اولا مشتاق دیدار بودم، ثانیا بر حسب عادت قدیم سوالات (محرك من بود). گفت: ما در این مورد هم نظر هستیم، من هم از شدت اشتیاق دیدار مولایم ابی محمد (حسن عسكری علیه السلام) جگرسوخته ام و می خواهم مشكلاتی در تاویل و دشواریهائی در تنزیل (قرآن) را از حضرتش بپرسم. این رفاقت و همراهی ما بسیار با بركت و با میمنت است، زیرا به وسیله آن به ساحل دریائی خواهی رسید كه شگفتی هایش تمام ناشدنی، و غرائبش نابود ناشدنی است، و او امام ماست. ما با هم وارد سر من رای - سامرا - شدیم، و در خانه آقایمان رسیدیم، اجازه - ورود - خواستی، اجازه ورود برای ما صادر



[ صفحه 149]



شد. بر شانه احمد بن اسحاق یك انبانی بود كه آنرا نیز یك عبای طبری پنهان كرده بود، و در آن یكصد و شصت كیسه پول دینار و درهم (پول طلا و نقره) بود، و بر سر هر كیسه مهر صاحبش زده شده بود. سعد گوید: چون حضور مولای خود ابی محمد (حضرت عسكری علیه السلام) شرفیاب شدیم و پرتو نورانی روی مباركش ما را فرا گرفت، به چیزی جز ماه شب چهاردهم مانند نبود، و بر زانوی راستش پسر بچه ای نشسته بود كه در خلقت و منظر به ستاره مشتری می مانست. و یك خط فرقی میان دو گیسوان او در وسط سرش وجود داشت، كه چون الفی میان دو واو می نمود. جلوی آن حضرت یك انارك طلائی بود كه نقشهای شگفتش در میانه دانه های قیمتی كه بر آن سوار شده بود، می درخشید، كه آنرا یكی از روسا اهل بصره تقدیم حضرت كرده بود. در دست امام عسكری علیه السلام قلمی وجود داشت كه چون می خواست با آن بر صفحه سپید (چیزی) بنگارد، آن پسربچه انگشتان حضرتش را می گرفت. لذا مولایمان آن انارك طلائی را جلویش می چرخانید و او را با آن سرگرم می كرد تا او را از نوشتن آنچه مورد نظر مباركش بود، باز ندارد. ما به آن حضرت سلام كردیم، ایشان جواب ملاطفت آمیزی داد و اشاره فرمود كه بنشینیم. چون از نوشتن صفحه سپیدی كه در دست داشت فارغ شد، احمد بن اسحاق انبانش را از زیر عبایش بیرون آورد و خدمت حضرتش نهاد. امام بدان پسربچه نگاه كرد و فرمود:



[ صفحه 151]



ای پسرم مهر را از هدایا شعییان و دوستانت بردار. عرض كرد: ای مولای من آیا رواست دست پاكی را به هدایای نجس و اموال ناپاكی كه حلال و حرامش درهم آمیخته است، دراز كنم؟ پس مولایم علیه السلام فرمود: ای پسر اسحاق آنچه در میان انبانست بیرون بریز، تا حلال را از حرام جدا كند. اول كیسه ای كه احمد از انبان در آورد، آن پسربچه فرمود: این كیسه از آن فلانی فرزند فلانی است كه در فلان محله قم ساكن است، و در آن (كیسه) شصت و دو اشرفی وجود دارد. چهل و پنج اشرفیش بهای یك حجره می باشد كه صاحبش آنرا از پدر خود ارث برده، و چهارده دینارش بهای نه)9(جامه است كه فروخته، و سه دینارش پول اجازه دكانهاست. پس مولایمان علیه السلام فرمود: ای پسرم راست گفتی. اكنون این مرد را راهنمائی كن كه كدامش حرامست؟ پس حضرتش علیه السلام فرمود: در میان اینها وارسی كن كه این اشرفی وجود دارد كه سكه ری خورده و تاریخ فلان سال را دارد و نقش یك روی آن پاك شده، و یك قطعه طلای آملی وجود دارد به وزن چهار اشرفی. علت حرام بودنش آنست كه صاحب اشرفی ها در فلان ماه از



[ صفحه 153]



فلان سال یك من و یك چهارك ریسمان به همسایه اش داده است، و مدتی گذشته و آن ریسمان به دزدی رفته است و آن همسایه به صاحبش گزارش داده كه (ریسمان) دزدیده شده است، ولی صاحب ریسمان سخن او را رد كرده، و دروغ انگاشته است، و به عوض آن ریسمان یك و نیم (5/1) من ریسمان باریك تر از او دریافت كرده است، و از آن جامه ای بافته است، كه این اشرفی و آن نیمه اش بهای آن می باشد. چون سر كیسه را باز كرد، در میان آن نوشته ای بود كه نام صاحب آن اشرفی ها و مقدارش در داخل آن وجود داشت. و آن اشرفی ها با آن تكه اشرفی به همان نشانه (بیان شده) بیرون آمد. سپس كیسه دیگری را در آورد، و آن كودك علیه السلام فرمود: این كیسه از آن فلانی فرزند فلانی از فلان محله قم می باشد، كه در آن پنجاه اشرفی وجود دارد، و دست زدن بدان بر ما روا نیست. گفت: برای چه این چنین است؟ فرمود: برای آنكه این پولها بهای گندمی است كه صاحبش بر زارع خود در تقسیم آن ستم كرده است. زیرا سهم خود را باكیل تمام برداشته، و سهم زارع را باكیل ناتمام داده است. پس مولایمان علیه السلام فرمود: ای پسرم راست گفتی. سپس فرمود:



[ صفحه 155]



ای احمد بن اسحاق همگی را جمع كن تا این كه به صاحبشان برگردانی، یا این كه سفارشی كنی كه به صاحبانشان برگردانیده شود. و ما نیازی به هیچكدام آنها نداریم. و (اما) جامه آن پیرزن را بیاور. احمد گوید: آن جامه در جامه دانی بود كه من فراموشش كرده بودم. چون احمد بن اسحاق برگشت تا آن جامه را بیاورد مولایم ابومحمد (امام عسكری علیه السلام) به من نظر كرد و فرمود: برای چه آمدی؟ عرض كردم: احمد بن اسحاق مرا به دیدار مولایمان تشویق كرد. فرمود: آن مسائلی كه می خواستی بپرسی چه شد؟ عرض كردم: ای مولایم به حال خود باقی است. فرمود: از نور چشمم در باره آنها سوال كن. و به سوی آن كودك اشاره فرمود: و آن كودك به او (سعد) گفت: هر چه خواهی بپرس. (تا آنجا كه گوید) عرض كردم: ای فرزند رسول خدا مرا از تاویل كهیعص خبر ده. فرمود: این حروف (رمز)، از اخبار غیبی است كه خدا بنده اش زكریا را بدان آگاه ساخت، و سپس آنرا برای محمد صلی الله علیه و آله و سلم نقل فرمود. و شرحش این است كه: زكریا علیه السلام از



[ صفحه 157]



خدای خود درخواست كرد كه به او نامهای پنج تن را بیاموزد. پس جبرئیل بر او فرود آمد، و آنها را به وی آموخت. زكریا چون محمد و علی و فاطمه و حسن (علیهم السلام) را یاد می كرد، ناراحتی اش برطرف می شد، و گرفتاریش از میان می رفت. ولی چون حسین علیه السلام را یاد می كرد، گریه گلویش را می گرفت و مبهوت می گردید. یك روز عرض كرد: ای معبود من، مرا چه می شود كه چون چهار نفر از ایشان - كه درود بر همگی آنها باد - را یاد می كنم، به یاد آنان از غمهای خود آرام می گیرم، ولی چون حسین علیه السلام را یاد می كنم، از چشمم اشك می ریزد و ناله ام بلند می شود. پس خدای بلند مرتبه، او را از داستانش خبر داد. پس فرمود: كهیعص، كه كاف نام كربلا است، و ها هلاك عترت است، و یا یزید می باشد، كه بر او لعنت باد، كه او بر حسین (علیه السلام) ستم می كند، و عین عطش او (عطش حسین علیه السلام) است، و صاد صبر او است. چون زكریا این مطلب را شنید، نالان و غمگین گردید، و تا سه روز از مسجد خود بیرون نیامد، و به مردم اجازه نداد تا در آنجا نزدش روند، و شروع به گریه كرد، و ناله سر داد. و این عبارت نوحه خوانی اوست: ای معبود من، آیا بهترین آفریده خود را به واسطه فرزند شدل سوخته خواهی فرمود؟ (ای اله من) آیا بلای این مصیبت را بر آستانش فرود می آوری؟



[ صفحه 159]



ای معبود من، آیا لباس این مصیبت را بر تن علی و فاطمه (علیهما السلام) خواهی پوشاند؟ ای اله من، آیا گرفتاری این فاجعه را در محیط زندگانی آنها وارد می كنی؟ سپس همچنان گفت: خدایا فرزندی به من روزی فرما كه در پیری چشمم بدو روشن شود، و او را وارث و جانشین من كنی، و مقام او را نسبت به من چون مقام حسین علیه السلام قرار ده، و چون او را به من دادی، مرا فریفته دوستی او فرما، و به غم شهادت او گرفتارم كن، همچنان كه حبیبت محمد - كه درود خدا بر او و خاندانش باد - را به غم فرزندش گرفتار می كنی. پس خداوند یحیی علیه السلام را به او ارزانی فرمود، و او را به غم شهادت وی گرفتار كرد. و دوره حمل یحیی شش ماه بود، و دوره حمل حضرت حسین علیه السلام نیز بسان او بود،... (تا انتهای حدیث).



[ صفحه 161]